من یه خوابم...تو یه رویا


84/6/6 ::  1:51 عصر

روزی مردی خواب عجیبی دید . دید که رفته ÷یش فرشته ها و به کار های آنها نگاه میکند .
هنگام ورود دسته بزرگی از فرشتگان را دید که سخت مشغول کارند و تند تند نامه هایی را که توسط پیکها از زمین میرسند باز میکنند و آنها را داخل جعبه هایی میگذارند .
مرد از فرشته ای پرسید : شما دارید چیکار میکنید ؟
فرشته در حالیکه که داشت نامه ای را باز میکرد گفت : اینجا بخش دریافت است و ما دعاها و تقاضاهای مردم را از خداوند تحویل میگیریم .
مرد کمی جلوتر رفت  . باز دسته بزرگ دیگری از فرشتگان را دید که کاغذ های را درون پاکت میگذارند و آنها را توسط پیکهایی  به زمین می فرستند .
مرد پرسید : شماها چیکار میکنید ؟
یکی از فرشتگان با عجله گفت : اینجا بخش ارسال است . ما الطاف و رحمت های خداوند را برای بندگان به زمین می فرستیم .
مرد کمی جلوتر رفت و یک فرشته را دید که بیکار نشسته .
مرد با تعجب از او پرسید : شما اینجا چه می کنید و چرا بیکارید ؟
فرشته جواب داد : اینجا بخش تصدیق جواب است . مردمی که دعاهایشان نستجاب شده باید جواب بفرستند ولی فقط عده بسیار کمی جواب می دهند .
مرد از فرشته  پرسید : مردم چگونه می توانند جواب بفرستند ؟
فرشته پاسخ داد : بسیار ساده . فقط کافیست بگویند خدایا شکر .............


نویسنده : آرزو

84/6/5 ::  3:1 عصر

 چشمانم در نگاهش ساعتها خیره ماند

حرفی برای هم نداشتیم

                    زیرا قلبهایمان در حال نجوا کردن بودند

 نمیخواستیم خلوتشان را با صدا بر هم زنیم

                                             سکوت را ترجیح دادیم 

                                                          تا قلبها دردودل کنند...

چشمهایش عمق عشق را فریاد میزد

                     هوس بوسیدن لبهایش ازارم میداد

                 عشق مقدسمان را با هوسی زودگذر الوده نکردم

                                    اما چشمهایم با اندامش عشقبازی میکرد!!!


نویسنده : آرزو

84/6/3 ::  8:4 صبح

 

با عجله وارد فروشگاه شدم . با دیدن آن همه جمعیت شوکه شدم . کریسمس بود و همه برای خرید به آنجا آمده بودند . با عجله از بین شلوغی به طرف بخش اسباب بازی ها رفتم . دنبال یک عروسک قشنگ برای نوه ی کوچکم میگشتم . میخواستم برای کریسمس گرانترین عروسک فروشگاه را برایش بخرم . در حالیکه برچسب قیمت ها را میخواندم پسر بچه ی کوچکی دیدم که حدود ۵ سال داشت . پسر عروسک زیبایی را آرام در بغل گرفته بود و موهایش را نوازش میکرد . در این فکر بودم که این عروسک را برای چه کسی میخواهد چون پسر بچه ها اغلب به اسباب بازی هایی مثل ماشین و هواپیما علاقه مند هستند.
پسر پیش خانمی رفت و گفت : عمه جان مطمئنی که پول ما برای خرید این عروسک کم است ؟ عمه اش خسته و بی حوصله جواب داد : گفتم که بله...پولمان کم است .سپس به پسر بچه گفت همانجا بماند تا برود چند شمع بخرد و برگردد . پسر عروسک را در آغوش گرفته بود و دلش نمی آمد آن را برگرداند .
با دودلی پیش او رفتم و پرسیدم : پسر جان این عروسک را برای چه کسی میخواهی ؟
جواب داد : من و خواهرم چند بار به این جا آمده ایم. او این عروسک را خیلی دوست داشت و همیشه آرزو میکرد که شب کریسمس بابانوئل این را برایش بیاورد .
به او گفتم : خوب شاید بابا نوئل این کار را بکند .
پسر گفت : نه بابانوئل نمیتواند به جایی که خواهرم رفته برود . من باید عروسک را به مادرم بدهم تا برایش ببرد .
از او پرسیدم مگر خواهرت کجاست ؟ به من نگاهی انداخت و با چشمانی پر از اشک جواب داد : او پیش خدا رفته . پدر می گیود که مامان هم میخواد پیش او برود تا تنها نباشد .
انگار قلبم از تپیدن ایستاد . پسرک ادامه داد : من به پدرم گفتم که از مامان بخواهد تا برگشتن من از فروشگاه صبر کند . بعد عکس خودش را به من نشان داد و گفت : این عکس را هم به مامانم می دهم نا آنجا فراموشم نکنند . من مامان را خیلی دوست دارم ولی پدر میگوید خواهرم آنجا تنهاست و غصه میخورد .
پسر سرش را پایین انداخت و دوباره موهای عروسک را نوازش کرد . طوری که پسر متوجه نشود دستم را یه جیبم بردم و یک مشت اسکناس بیرون آوردم . از او پرسیدم میخواهی یک بار دیگر پولهایت را بشماری ؟ شاید کافی باشند .
او با بی میلی پولهایش را به من داد و گفت : فکر نکنم چند بار عمه آنها را شمرد ولی هنوز خیلی کم است . من شروع به شمردن پولها کردم . بعد به او گفتم : این پولها که خیلی زیاد است حتما می توانی عروسک بخری ! پسر با شادی گفت : آه خدایا متشکرم که دعای مرا شنیدی !
بعد رو به من کرد و گفت : من دلم میخواست برای مادرم هم یک شاخه رز سفید بخرم چون مامان رز خیلی دوست دارد آیا با این پول که خدا برایم فرستاده میتوانم گل هم بخرم ؟
اشک از چشمانم سرازیر شد و گفتم : بله عزیزم می توانی هر چقدر که دوست داری برای مادرت گل بخری .
چند دقیقه بعد عمه اش آمد و من زود از پسرک دور شدم . فکرش لحظه ایی مرا رها نمیکرد . ناگهان یاد خبری افتادم که در روزنامه خوانده بودم . " کامیونی با یک مادر و دختر تصادف کرد . دختر جا به جا کشته شد و حال مادر او هم بسیار وخیم است "
فردای آن روز به بیمارستان رفتم تا خبری بدست آورم . پرستار بخش گفت " زن جوا دیشب از دنیا رفت "
اصلا نمیدانستم آیا این حادثه مربوط به پسر است یا خیر . حس عجیبی داشتم . بی هیچ دلیلی به کلیسا رفتم .
در مجلس ترحیم کلیسا تابوتی گذاشته بودند که رویش یک عروسک ...یک شاخه رز سفید ... و یک عکس بود ..... !!!


نویسنده : آرزو

84/5/31 ::  10:18 عصر

سالها پیش که من به عنوان داوطلب در بیمارستان کار میکردم دختری به بیماری عجیب و سختی دچار شده بود و تنها شانس زنده ماندنش انتقال کمی خون از خانوداده اش به او بود .
او فقط یک برادر 5 ساله داشت . دکتر بیمارستان با برادر کوچک دختر صحبت کرد . پسرک از دکتر پرسید : آیا در این صورت خواهرم زنده خواهد ماند ؟ دکتر جواب داد : بله و پسرک قبول کرد .
پسرک را کنار تخت خواهرش خواباندیم و لوله های تزریق را به بدنش وصل کردیم . پسرک به خواهرش نگاه کرد و لبخندی زد و در حالیکه خون از بدنش خارج میشد به دکتر گفت :‏ایا من به بهشت میروم ؟
پسرک فکر میکرد که قرار است تمام خون بدنش را به خواهرش بدهند !

برگرفته از کتاب نشان لیاقت عشق


نویسنده : آرزو

لیست کل یادداشت های این وبلاگ

خانه
پارسی بلاگ
پست الکترونیک
شناسنامه
 RSS 

:: کل بازدیدها :: 
4317


:: بازدید امروز :: 
0


:: بازدید دیروز :: 
0


:: درباره خودم ::


:: اوقات شرعی ::

:: لینک به وبلاگ :: 

من یه خوابم...تو یه رویا

:: دوستان من ::

ویولت
گیسو کمند
خاطرات سانی
دلتنگی های من
ای تو تنها خوب دنیا
عشق حقیقی...
مخمل و ام اس
کاملترین وبلاگ هری پاتر
زیباترین حس دنیا
من و من .... !
ماه بانو
مهدیس عاشق
وفا سیز
دوست دارم بدونی دوستت دارم
هری پاتر و اسرار زندگی

:: لوگوی دوستان من ::


:: وضعیت من در یاهو ::

یــــاهـو

:: اشتراک در خبرنامه ::