من یه خوابم...تو یه رویا
84/6/3 :: 8:4 صبح
با عجله وارد فروشگاه شدم . با دیدن آن همه جمعیت شوکه شدم . کریسمس بود و همه برای خرید به آنجا آمده بودند . با عجله از بین شلوغی به طرف بخش اسباب بازی ها رفتم . دنبال یک عروسک قشنگ برای نوه ی کوچکم میگشتم . میخواستم برای کریسمس گرانترین عروسک فروشگاه را برایش بخرم . در حالیکه برچسب قیمت ها را میخواندم پسر بچه ی کوچکی دیدم که حدود ۵ سال داشت . پسر عروسک زیبایی را آرام در بغل گرفته بود و موهایش را نوازش میکرد . در این فکر بودم که این عروسک را برای چه کسی میخواهد چون پسر بچه ها اغلب به اسباب بازی هایی مثل ماشین و هواپیما علاقه مند هستند.
پسر پیش خانمی رفت و گفت : عمه جان مطمئنی که پول ما برای خرید این عروسک کم است ؟ عمه اش خسته و بی حوصله جواب داد : گفتم که بله...پولمان کم است .سپس به پسر بچه گفت همانجا بماند تا برود چند شمع بخرد و برگردد . پسر عروسک را در آغوش گرفته بود و دلش نمی آمد آن را برگرداند .
با دودلی پیش او رفتم و پرسیدم : پسر جان این عروسک را برای چه کسی میخواهی ؟
جواب داد : من و خواهرم چند بار به این جا آمده ایم. او این عروسک را خیلی دوست داشت و همیشه آرزو میکرد که شب کریسمس بابانوئل این را برایش بیاورد .
به او گفتم : خوب شاید بابا نوئل این کار را بکند .
پسر گفت : نه بابانوئل نمیتواند به جایی که خواهرم رفته برود . من باید عروسک را به مادرم بدهم تا برایش ببرد .
از او پرسیدم مگر خواهرت کجاست ؟ به من نگاهی انداخت و با چشمانی پر از اشک جواب داد : او پیش خدا رفته . پدر می گیود که مامان هم میخواد پیش او برود تا تنها نباشد .
انگار قلبم از تپیدن ایستاد . پسرک ادامه داد : من به پدرم گفتم که از مامان بخواهد تا برگشتن من از فروشگاه صبر کند . بعد عکس خودش را به من نشان داد و گفت : این عکس را هم به مامانم می دهم نا آنجا فراموشم نکنند . من مامان را خیلی دوست دارم ولی پدر میگوید خواهرم آنجا تنهاست و غصه میخورد .
پسر سرش را پایین انداخت و دوباره موهای عروسک را نوازش کرد . طوری که پسر متوجه نشود دستم را یه جیبم بردم و یک مشت اسکناس بیرون آوردم . از او پرسیدم میخواهی یک بار دیگر پولهایت را بشماری ؟ شاید کافی باشند .
او با بی میلی پولهایش را به من داد و گفت : فکر نکنم چند بار عمه آنها را شمرد ولی هنوز خیلی کم است . من شروع به شمردن پولها کردم . بعد به او گفتم : این پولها که خیلی زیاد است حتما می توانی عروسک بخری ! پسر با شادی گفت : آه خدایا متشکرم که دعای مرا شنیدی !
بعد رو به من کرد و گفت : من دلم میخواست برای مادرم هم یک شاخه رز سفید بخرم چون مامان رز خیلی دوست دارد آیا با این پول که خدا برایم فرستاده میتوانم گل هم بخرم ؟
اشک از چشمانم سرازیر شد و گفتم : بله عزیزم می توانی هر چقدر که دوست داری برای مادرت گل بخری .
چند دقیقه بعد عمه اش آمد و من زود از پسرک دور شدم . فکرش لحظه ایی مرا رها نمیکرد . ناگهان یاد خبری افتادم که در روزنامه خوانده بودم . " کامیونی با یک مادر و دختر تصادف کرد . دختر جا به جا کشته شد و حال مادر او هم بسیار وخیم است "
فردای آن روز به بیمارستان رفتم تا خبری بدست آورم . پرستار بخش گفت " زن جوا دیشب از دنیا رفت "
اصلا نمیدانستم آیا این حادثه مربوط به پسر است یا خیر . حس عجیبی داشتم . بی هیچ دلیلی به کلیسا رفتم .
در مجلس ترحیم کلیسا تابوتی گذاشته بودند که رویش یک عروسک ...یک شاخه رز سفید ... و یک عکس بود ..... !!!
خانه
:: کل بازدیدها :: :: بازدید امروز :: :: بازدید دیروز ::
:: درباره خودم :: :: اوقات شرعی ::
پارسی بلاگ
پست الکترونیک
شناسنامه
RSS
4320
3
0
:: لینک به وبلاگ ::
|
:: دوستان من ::
ویولت:: لوگوی دوستان من ::
:: وضعیت من در یاهو ::
:: اشتراک در خبرنامه ::